آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

آرمان طلا

اولین غذای آرمانی

پسر قشنگم دیشب یا بهتر بگم ساعت 7 دقیقه بامداد امروز اولین غذاتو که حریره بادوم بود نوش جان کردی و خدا رو شکر خیلی هم دوست داشتی شاید بگی چقد دیر ولی باور کن نرسیدم چون تا ساعت 3 سر کار بودم بعدم تا تورو از خونه مامان جون آوزدیم وتو خوابیدی و من تونستم مخلفاتش و جور کنم و .... ساعت 10شد و خلاصه تا بیدار شدی دیر شد .....  راستی امروز گذاشتیمت توی روروک اما واست جالب نبود و میخواستی  زود بیای بیرون اما اشکال نداره هنوز روز اوله ...
28 آذر 1391

6ماهگی

عزیز دلم امروز درست ٦ ماهه که خدا تو روبه ما هدیه داده و ما هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای  تا زیباترین لحظه ها را برایمان بسازی ...
27 آذر 1391

چکیده وبلاگ

تا روز 25 آبان ماه 1390 من و هوبا (بابا) هیچ خبری از این موهبت الهی نداشتیم تا این که یه آزمایش هویجوری دادم در همین روز هوبا بدون هماهنگی من رفت و  جواب آزمایش رو گرفت و ساعت 1 طبق معمول اومد دنبال من سرکار وقتیکه میخواستم سوار ماشین شم درو برامون باز کرد و گفت: بفرمایید شما دو نفر هستید و این طوری بود که من فهمیدم یه فرشته کوچولو دارم و بعد کلی از خودمون خوشحالی در وکردیم عزیز دلم من وبابایی این وبلاگ و واست درست کردیم تا خاطراتتو بنویسیم نا انشالله موقعی که تونستی بخونی بدونی که چه طلایی بودی میدونم دیر شده ولی به گلی خودت ببخش ولی از حالا سعی می کنم تموم شیرین کاریاتو بنویسم ...
27 آذر 1391

حرکت جدید آرمان

آرمانم امروز و دیروز من و بابایی تعطیل بودیم و همش کنار تو. طی یک سری از فعالیت های فیزیکی انجام شده آرمان خان تونستی به جلو حرکت کنی آخه تا دیروز دنده عقب میرفتی         راستی با گوشی بابایی هم چند تا تماس گرفتی و هم ملتو سر کار گذاشتی و هم کمک خداپسندانه ای هم به مخابرات  پسر گلم انشالله تا 3 روز دیگه 6 ماهه میشی ومن و مامان جون سخت دنبال کسب اطلاعات واسه غذاهای تو هستیم  و خیلی خوشحالم که دیگه میتونی غذا بخوری    اما من یه خورده هم ناراحتم اونم به خاطر واکسن 6 ماهگیته ...
27 آذر 1391

نفسم بدون خدا همیشه مارو دوست داره

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد.  اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم  ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن  نوزادی چشم به جهان گشود.  اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی. خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد... ...
25 آذر 1391

آرمانم

در چشمانت خيره می شوم...دوستت دارم را بر لبانم جاري می کنم منتظر لحظه اي هستم که در کنارت بنشينم از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ريزم منتظر لحظه ي مقدس که تو را در آغوش بگيرم بوسه ای از سر عشق به تو تقديم کنم وبا تمام وجود قلبم وعشقم را به تو هديه کنم آری ، من تورا دوست دارم وعاشقانه تو را مي ستايم   ...
13 آذر 1391

اولین محرم آرمان طلا

عزیز دلم امسال اولین محرم و با چشای قشنگت دیدی من و هوبا از چند روز قبل رفتیم واست لباس حضرت علی اصغر (ع) رو گرفتیم . همون شب لباستو پوشوندیم خیلی ناز شده بودی قرار بود جمعه ساعت 7 صبح بریم همایش شیرخوارگان ولی از اونجا که بازم شب زنده داری داشتی نتونستیم بیدار شیم و خلاصه دیر رسیدیم  و اونجا تو هم همش لالا بودی  انشالله که امام حسین (ع) ازمون  قبول کنن و بیمه حضرت علی اصغر(ع) باشی. ...
13 آذر 1391

سرماخوردگی

آرمان جونم این روزا یه کم سرما خوردی وشب که میشه بینیت کیپ میشه و نمیتونی راحت نفس بکشی   الهی قربونت برم دندوناتم که میخواد در میاد مرتب لثه هات خارش داره ولی چیکار کنم که همه چیزو توی دهنت میکنی به جز لیسک و پستونک!!!!!!!!!!!!!!!!!! همیشه هم اوقاتت تلخه چون نمیتونی هرچیما میخوریم بخوری ماهم از ترس تو جرات نداریم جلوت چیزی بخوریم  و ازت قایم میشیم خلاصه بساطی داریم   منتظرم تا انشالله 6 ماهه بشی و بتونی غذا بخوری     ...
13 آذر 1391

برای آرمان

از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….   ...
11 آذر 1391

بدون عنوان

آرمان عزیزم به خاطر همه آرامشی که از تو دارم خدا را شکر میگویم به پاس تمام خوبیهایت بهترینها را برایت آرزو میکنم . . .   ...
9 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرمان طلا می باشد