چکیده وبلاگ
تا روز 25 آبان ماه 1390 من و هوبا (بابا) هیچ خبری از این موهبت الهی نداشتیم تا این که یه آزمایش هویجوری دادم
در همین روز هوبا بدون هماهنگی منرفت و جواب آزمایش رو گرفت و ساعت 1 طبق معمول اومد دنبال من سرکار
وقتیکه میخواستم سوار ماشین شم درو برامون باز کرد و گفت: بفرمایید شما دو نفر هستید
و این طوری بود که من فهمیدم یه فرشته کوچولو دارم و بعد کلی از خودمون خوشحالی در وکردیم
عزیز دلم من وبابایی این وبلاگ و واست درست کردیم تا خاطراتتو بنویسیم نا انشالله موقعی که تونستی بخونی بدونی که چه طلایی بودی
میدونم دیر شده ولی به گلی خودت ببخش ولی از حالا سعی می کنم تموم شیرین کاریاتو بنویسم
حالا که ٥ ماه از بودن قشنگت کنارمون میگذره من و باباتو قشنگ صدا میزنی به من میگی هوما و به بابایی میگی هوبا البته از ٢ ماه پیش میگفتی ولی حالا کامل تر و بهتر
به حضور مبارکت عرض کنم که هنوزم شب زنده داری و نمیدونی من و بابا با چه مکافاتی صبحا می ریم سرکار
خلاصه سه سوته هم دنده میشی و هر چی که سرراهت ببینی میخوری ....
از بازی های مورد علاقت اینه که ما مثل فنر تو رو بالا وپایین بندازیم یا اینکه بذاریمت روی پامون و مثل جیمبو اینور اونورت کنیم
این خلاصه ای بوداز شرح کارات